عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

خوشحالم!

سلام بر نفس مادر جناب پدر دیروز تشریف فرما شدن! البته چون گفته بود ساعت 4 ولشون میکنن من گفتم عمرا از 6 زودتر نمیرسه پس در کمال خونسردی ساعت یه ربع به 4 تازه از دفتر زدم بیرون.دو دسته جعفری خریدم برای سوپ شب. نزدیک خونه بودم که پدرجون زنگ زد گفت من دم خونتونم ماشین شما دست منه بیا منو ببر خونه خودت برگرد منم گفتم باشه.سوار شدم و راه افتادیم به طرف خونه پدرجونینا که دیدم موبایلم زنگ میخوره.شمارش نا آشنا بود برداشتم دیدم باباییه میگه من رسیدم میدون آزادی تو کجایی؟؟؟!!!!! هیچی دیگه تند تند مسیرو عوض کردیم رفتیم دنبالش بعدم پدرجونو رسوندیم خونه و سر راه از مغازه همیشگی که لبنیات سنتی میفروشه دوغ و شیر خریدیم و برگشتیم خونه. ...
22 دی 1392

احساس این روزای من

عزیز دلم بابا پادگانه و من دفتر هستم.... دارم آخرین اصلاحاتو روی پایان نامه انجام میدم اگه خدا بخواد فردا صبح تحویلش میدم و یه سری کارای اداری داره و بعد بهم تاریخ دفاع میدن.. بابا هر از گاهی زنگ میزنه..معمولا روزی دو یا سه بار... تا یک لحظه ولشون میکنن یا کوچکترین فرصتی به دست میاره تماس میگیره. دیگه میدونم اکثرا به کدوم خط زنگ میزنه.تا صدای تلفن بلند میشه میدوم سمتش... وقتی صداشو از پشت تلفن میشنوم فقط خدا میدونه که چه حالی میشم.هم آرامش میگیرم و هم دلتنگ تر میشم هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد عاشقش باشم... راسته که میگن آدما وقتی از عزیزاشون دور میشن تازه قدر همو میدونن احساس عجیبی دارم این روزا هم ...
22 دی 1392

برای دوستای خوبم که نگرانمن

همسری چهارشنبه بعد از ظهر اومد خونه و تا جمعه ظهر خونه بود...جمعه یعنی دیروز ساعت دو بردیمش پادگان چون منو مامانم دوس داشتیم پادگانشو ببینیم.تقریبا صد کیلومتری تهران بود خسته شدیم ولی ارزشش رو داشت موقع برگشتن اونقدر اشک ریختم که چشمام باد کرده بود. به مامانمینا گفتم شما برید خونه ی خودتون.من میخوام برگردم خونه خودم...کلی اصرار کردم تا قبول کردن.گفتم میخوام تو خونه خودمون باشم و به یاد حسین... درو که باز کردم غربت سرتا پامو گرفت.به روی خودم نیاوردم. خونه رو جمع و جور کردم و ظرفا رو شستم دیدم سکوت خونه خیلی اذیتم میکنه.تلویزیونو روشن کردم ولی فایده نداشت قلبم داشت از سینه میومد بیرون... نمیدونم چرا اینهمه به حسین وابسته شدم ش...
7 دی 1392
1