خوشحالم!
سلام بر نفس مادر جناب پدر دیروز تشریف فرما شدن! البته چون گفته بود ساعت 4 ولشون میکنن من گفتم عمرا از 6 زودتر نمیرسه پس در کمال خونسردی ساعت یه ربع به 4 تازه از دفتر زدم بیرون.دو دسته جعفری خریدم برای سوپ شب. نزدیک خونه بودم که پدرجون زنگ زد گفت من دم خونتونم ماشین شما دست منه بیا منو ببر خونه خودت برگرد منم گفتم باشه.سوار شدم و راه افتادیم به طرف خونه پدرجونینا که دیدم موبایلم زنگ میخوره.شمارش نا آشنا بود برداشتم دیدم باباییه میگه من رسیدم میدون آزادی تو کجایی؟؟؟!!!!! هیچی دیگه تند تند مسیرو عوض کردیم رفتیم دنبالش بعدم پدرجونو رسوندیم خونه و سر راه از مغازه همیشگی که لبنیات سنتی میفروشه دوغ و شیر خریدیم و برگشتیم خونه. ...